✦افکاری بر وزن سکوت✦



به نظرم همه آدمها حق دارن که جمعه ها برای خودِ خودشون باشن. برن تو اون غار تنهایی داشته و نداشته شون 
و برای تمام روز یا حداقل نیمی از روز فقط به اون کاری بپردازن که دوست دارن

همونی که حالشون و خوب میکنه

مثل همین امروز من 
همین جمعه ای که دلم نمی خواد از این جای گرم و نرم دور شم

دلم میخواد ساعت ها همین گوشه زندگی با تلخ ترین شکلات جعبه شکلات هام

با کافئین های پی در پی تو این سکوت بمونم و کتاب بخونم

گاهی هم برای خودم چیزی گوشه دفترچه کوچیکم بنویسم

 

ادامه مطلب

این روزها دلم بیشتر از همیشه برای نوشتن تنگ میشه

همین روزهایی که شاید هفته ای یه بار ذهنم من و برای نوشتن همراهی نکنه

دلم برای جو نوشتن یکی دو سال پیشم تنگ شده

همون روزهایی که برای هفته نامه می نوشتم 

همون روزهایی که تحت هر شرایطی ذهنم من و برای نوشتن یاری میکرد 

وقتی چند ماه نشد بنویسم ، وقتی بعد چند ماه دوباره نوشتم

سردبیر با تعجب بهم گفت : جنس نوشته هات عوض شده

مطلب فلانت و یادته ، چقدر مخاطب و به چالش کشید 

مطلب فلان و یادت میاد همون که بالاترین بازدید و روی سایت هفته نامه به خودش اختصاص داد

بعد هم در آرامش گفت : شبیه اون روزها بنویس

لبخند زدم به همین بی روحی :)

نگفتم که نمیشه ، نگفتم که یه وقتهایی نمیشه دیگه شبیه آدم گذشته بود 

عوض میشی دست خودت هم نیست

روزگار تغییرت میده

شاید هم بزرگ شدن ذهنت و با دنیای جدیدی روبرو میکنه و متاسفانه تغییر همیشه بیشترین تاثیر و روی افکار داره 

و نوشتن از شهر افکار سرچشمه میگیره

 

بگذریم ، حالا که باید تو کمتر از نیم ساعت دوش بگیرم و اماده شم و برم بیرون و برسم به کاری که باید 

با عجله و تند تند این مطلب و نوشتم تا یادم باشه دیگه لبخند بی روح تحویل کسی ندم

هر جا هر حسی که داشتم و به زبون بیارم

تا برای دو سه سال بعد گاه به گاه بهش فکر نکنم

به حرف هایی که باید میزدم و نزدم فکر نکنم.


آبان ماه هم از راه رسید .

مهر ماه چقدر عجله داشت برای تموم شدن .

به همون قانون همیشگی سی روزه اومد و رفت ولی حس میکنم زود رفت ، انگار پاییز عجله داره برای به نیمه رسیدن.

شاید هم برای تموم شدن.

دو روزه داره بارون میباره ، هوا انقدر دلچسب شده که حاضری سرما و سرماخورگی احتمالی بعدش و به جون بخری

پنجره اتاق و به بهانه هوا خوری گلدون ها باز کنی

و خودت بهتر از همه میدونی اونی که این هوای تازه و تمیز و پاییزی و نیاز داره خودتی

مغز خسته این روزهاته و اکسیژن مطبوعی که نیاز داره.


این روزهام داره به عجیب ترین حال ممکن سپری میشه

اونقدر عجیب که تا میام به خودم بیام و فرصتی پیدا کنم برای اندکی با خودم بودم

فرصتی پیدا کنم برای پرسه در حوالی افکارم شب شده و من خسته م

شاید هم پاییز و روزهای کوتاه و عقربه هایی که تند تر حرکت میکنند بی تاثیر نباشه

اصلا فلسفه پاییز همینه 

که همه بودن ها و نبودن ها ، همه نیومدن ها ، همه نرسیدن ها و همه فرصت های نداشته رو بندازی گردنش


این روزهام و دوست دارم 

هرچند این روزها اینده مبهم ترین حالت خودش و داره برام

هرچند هر لحظه ممکنه همه چی عوض شه ، تغییر کنه و من هم این وسط تغییر مسیر بدم

ولی همین که این روزها هدف دارم ، همین که هر روز صبح که بیدار میشم کاری برای انجام دادن دارم

و اخر شب لیستی که برای روز بعد آماده کنم

یعنی شبیه باتلاق ساکن نیستم و مثل رود هرچند کوچیک و باریک جریان دارم 


دلم برا خودم تنگ شده

خودِ الانم نه ها ،همون خودمی که جا مونده یه گوشه گذر عمر و زندگی  و این روزها هیچ اثری ازش نیست.

بگذریم .

خودمونیم ها (فکر) چیز عجیبیه !

همونقدر که بهت امید میده دلسردت میکنه ، ناامیدت میکنه و در یک آن همه انرژی تو رو تخلیه میکنه

این روزهام داره به عجیب ترین حال ممکن میگذره و من .

من مثل بی خیال ترین آدم جهان گوشه این اعجاب انگیز بودن روزهام نشستم و دارم نگاه میکنم

راستش تازگی حتی یاد گرفتم نگاه هم نکنم بهش

و سرم تو کار خودم باشه و از لحظه حال زندگیم لذت ببرم 


منی که هر هفته حداقل یه مطلب برا هفته نامه داشتم 

حالا نوشتن برام شده عذاب حالم و خوب نمیکنه فقط خسته تر میکنه این ذهن اشفته من رو 

کانال و پیج و هم با کلی خواهش و تمنا و التماس مغز خسته م یه چیزهایی و به خودش می بینه

تا دوست هام نگران نباشن از نبودنم ، از سکوتم

اخه خوب می دونن سکوت منِ پر انرژی خیلی حرف پشتش داره


ودر تمام شهر

قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند

وقتی که چشم های کودکانه ی عشق مرا

با دستمال تیره ی قانون می بستند

و از شقیقه های مضطرب آرزوی من

فواره های خون به بیرون می پاشید

چیزی نبود . هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری

دریافتم : باید ، باید ، باید

دیوانه وار دوست بدارم

  فروغ فرخزاد


خواهر بودن حس عجیبیه .

شاید بشه گفت درجه ملایمی از مادر بودن 

با همون دلتنگی ها ،دلنگرانی ها ، بیتابی ها و حتی نصیحت ها و اخم ها

22 سال پیش وقتی خواهر شدم دنیای بیگانه ای و تجربه میکردم به همون اندازه که خوشحال بودم ناراحت و نگران هم بودم 

دیگه هر چی باشه داشت تخت پادشاهی تک فرزند بودن من و بعد شش سال خراب میکرد .

یه روزهایی هم خیلی دعوا کردیم با هم 

ولی همه اون روزها گذشته و حالا نفسم بنده به نفسش 

که از غم چشم هاش دلم بخواد دنیایی و به اتیش بکشم 

که سر خواسته دلش با همه توانم پیش برم کنارش ، همراش باشم

که بشه همراز من ،هم دم من هم صحبت من و دلم گرم باشه به بودنش به حمایت هاش

به توجه هاش به حال خوب و بد من

 

بی صدا اعتراف میکنم یه وقت هایی جای همون داداش بزرگی که همیشه دوست داشتم داشته باشم اما نداشتم و هم پر میکنه برام

 

پ ن : قرار بود این مطب یک اذر ماه منتشر شه ،روز تولدش ، ولی نشد.


الان تو اون حالم که دوست دارم انگشت هام و بهم گره بزنم و به سمت جلو کش و قوس بدم و قولنج انگشت های دستم و بشکنم

( هر چند که بدونم خوب نیست و یه خط و نشون حسابی کشیدن مفاصل هست که میگه پیر که شدی حالت و میگیرم .)

و شروع کنم به نوشتن 

بنویسم و بنویسم و بنویسم 

از هر چیزی که روزهاست داره تو ذهنم رژه میره بنویسم 

من آدمی نیستم که از افکارم حرف بزنم ، ولی سالها افکارم رو نوشتم

حالا هم رسیدم به جایی که حس میکنم حتی نمی تونم ازشون به خوبی بنویسم

خوب میدونم این روزها میگذره و تموم میشه و روزهای پر از ارامش می رسه

میدونم که یه چیزی که آدمها بهش میگن امید ته وجودم هنوز زنده ست

نه تنها زنده ست ، بلکه داره جوونه می زنه 

درست مثل پتوس گیاه محبوبم که نداشتمش و جدیدا از دوست مامان گرفتم و داره ریشه می زنه

و کنارش جوونه های کوچیک و سبز کمرنگ دارن دلبری میکنن برام

ولی همین روزها هم خوب می دونن که تا بگذرن من چند سالی پیر تر شدم از اون عددی که شناسنامه نشون میده

بگذریم.

بگذریم چون نمی تونم دقیقا از اون چیزی که بین افکارم پرسه می زنه بنویسم و 

فقط یه مشت آنارشی تحویل این صفحه سفید میدم.


نمی دونم سلیقه آدمها چقدر و تا کجا می تونه تغییر کنه 

ولی میدونم تغییر پذیر بودنش اجتناب ناپذیر هست

یه روزی عاشق گلدون های رنگی بودم ، کلی هم گلدون سفالی خام خریده بودم و خودم رنگ کرده بودم ، اونم تک رنگ نه.

حالا دلم گلدون های سفید تک رنگ و ساده ای میخواد که گل ها رو بیشتر و بیشتر به چشم بیاره

حالا دلم میخواد همه اطرافم تک رنگ با رنگ های ملایم و ساده باشه 

انگار از اون هیجان و شیطنت درونی دور شده باشم و دلم آرامش و س بخواد .


غرضم این بود که تمام حرفهای دنیا سی و دوتاست. از اول بسم ا.تا تای تمت.حالا فهمیدی؟

میخواهم بگویم از آنچه خدا گفته و توی کتاب های آسمانی پیغمبر ها نوشته

تا حرف هایی که فیلسوف ها گفته اند و شعرا توی دیوان هاشان ردیف کرده اند تا آنچه شما بچه مکتبی ها می خوانید

و من در تمام عمرم بری مشتری هایم نوشته ام همه حرف و سخن های عالم از همین سی و دو تا حرف درست شده.

به هر زبانی که بنویسی : ترکی یا فارسی یا عربی یا فرنگی .

گیرم یکی دوتا بالا و پایین برود.

اما اصل قضیه فرقی نمیکند. هر چه فحش و بد و بیراه هست ، هر چه کلام مقدس داریم ،حتی اسم اعظم خدا 

که این قَلَندرها خیال میکنند گیرش آورده اند ،همه شان را با همین سی و دو تا حرف می نویسند.

میخواهم بگویم مبادا یک وقت این کوره سوادی که داری جلوی چشمت را بگیرد و حق را زیر پا بگذاری

یادت هم باشد ابزار کار شیطان هم همین سی و دوتا حرف است.

حکم قتل همه بیگناه ها و گناهکارها را هم با همین حروف می نویسند.

نون و القلم

جلال آل احمد


از آخرین باری که بهت سر زدم یک ماه و شش روز گذشته

این روزها که فرصتی برای تو نداشتم

تمام من شده مال دو جفت چشم عسلی که همه صبر و قرار و ایمان و باور من و به غارت برده

کنار همه سختی ها و استرس های برنامه ریزی های مراسم های الان و کنار همه دو دو تا چهار تاهای مراسم های تابستون 

کنارش حال دلم خوبه.

کنارش حال دلم خیلی خوبه.

این روزها زیاد فکر میکنم به این سوال

به اینکه مگه عشق همین نیست ؟

همین حال ما 

همین که حال دلم باهاش خوبه 

همین که حال دلش باهام خوبه


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

های نتورک دانلود کتاب رایگان دانشگاهی زغال سنگ درخشان روستای رویندزق دهستان غربی اردبیل فروشگاه آنلاین کشاورزی زمین من مرگ، کسب و کار من است... پسری از دیار خورشید خدا خنده می زند به چشــم های روشن م